چشمامو بستم
از کنارم که رد شدی بوی تنت حال و هوامو بهم ریخت . . .
کمرم خم شد . . .
دوباره راه افتادم
صدای قدمهات پشت سرم توانمو برید . . .
به خاک افتادم . . .
دستمو دراز کرد تا دستم بگیریو . . .
اما لگدی جانانه نثارم کردی !
از رفتن به ایستگاه اتوبوس می ترسم .
دیگه از این خیابون و درختای بزرگ و سبزش ، جوی آبش ، سکوتش می ترسم .
دو شب قبل ، وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدم تمام چراغهای اون اطراف خاموش شد .
امشب شبه سومه ...
رویاهایم رنگ خود را باخته اند . هر آنچه می بینم سیاه و سفید است .