18

دلم واسه نوجوونیم تنگ شده

نوجوونی هاااا، نه کودکی

دلم می خواد کیف کوله پشتیمو دو بنده بندازم رو کولمو رو ابرا راه برم

دلم می خواد همه چی مثه اون موقع ها شه

وقتی که با نگاه هیز نا محرمم شرمم می اومد و از خجالت آب می شدم

یا وقتی که با دیدن پسر خالم تا یه هفته خوابم نمی برد و توو رویاهام بازم نگاهش می کردم

. . .

دلم می خواد هنوز مدرسه می رفتم ، با شنیدن صدای اذان صف می کشیدیم توو نماز خونه ، نمی دونم این کار واسه  چی بود ؟ آخه توو خونه هیچ وقت نماز نمی خوندم ،  شاید واسه خود شیرینی پیش معلم و مدیر ؟ یا بودن کنار دوستام ؟

چقدر واسه یه نمره ی زیر 17  گریه می کردم !

چقدر دوری مامانو بابا عذاب آور بود . . .

گفتن یه احمق مثه فحش ناموسی بود !

چقدر از اندامم خجالت می کشیدم ، دوران سخت بلوغ  . . .

اما حالا چی ؟!

هر روز صبح زنگ ساعت مثه پتک می کوبه توو سرم که پاشو وقت جون کندنه ! خسته و خوابالو و بدون صبحونه خودمو می رسونم شرکت . . .

از نگاه تحسین برنگیز مردا به اندامم لذت می برم ، لذت می برم وقتی نگاه خیره و بی شرم یک مرد رو من می افته .

پسرخاله هم عوض شده ، خبراش می رسه که هر شب تووی یه پارتی مست می شه . دیگه حتی اونم این "من" جدیدو نمی شناسه و در حسرت داشتن من برای یک شب سرشو رو بالشت می زاره  .

تا چند سال پیش یه ماه رمضونو نماز می خوندمو با خدا می شدم ، اما تازگیا خدا هم . . .

نمره ؟!! درس ؟!! دانشگاه ؟!!! تنها واژه هایی هستن که حتی بعد از فارغ التحصیلی معنیشو نفهمیدم .

مامان و بابا گاهی . . . بیخیال ، از اینا دیگه نمی تونم بگم ، ناخواسته دارم زجرشون می دم .

بد دهن شدم ، عصبی شدم ، کم طاقت شدم ، زود رنج شدم ، بی حیا شدم . . . این دیگه چه جور بلوغیه ؟!!

نظرات 8 + ارسال نظر
آسمان سیاه است شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ http://d.blogsky.com

خیلی رک و بی پیرایه مینویسی
و البته صادقانه

حسین شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ق.ظ http://www.blacknotes.blogsky.com

سلام

آره راس میگه خیلی رک و بی پیرایه مینویسی ... نوشتت واقعاً تحسین برانگیز بود مثل اندامت ! ... خیلی خوشحال میشم که دوست من باشی هرز چندگاهی بهم سر بزن و زیاد غصه نخور !



فعلاً

سیاه و سفید ! دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ب.ظ http://black-white1370.javanblog.com

سلام عزیزم . وبلاگت خیلی خوشگله. به منم یه سر بزن

Dakho سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:03 ب.ظ http://dakho.blogsky.com

گاهی آدم سر و ته بلوغ می شه ...
بلوغ باس از کله شروع بشه و به پایین برسه
ولی از بد حادثه ما از پایین بلوغ می شیم و تا برسه به کله ی پوکمون ... می میریم ... هه
دستت طلا رفیق
صفاتو

آره ، اینم یه مدل بلوغه دیگه ! کاریش نمیشه کرد !

Dakho سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ب.ظ

ما که لینکت کردیم رفیق
بی اجازه و با افتخار
از این پس بیشتر می خونیمت
بخونمون
از یه قسمتاش خیلی لذت بردم که یه جورایی نمی شه درباره اش حرف زد و یا شایدم من نمیتونم بگم
در مجموع حس خوبی بود
حال کردم باش
دستت طلا

سلام ، خودم اولتر لینکت کرده بودم !
یه عالمه بهم انرژی دادی ، ممنون دوست جدید من

زنی که وجود ندارد سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:58 ب.ظ

بوس

U 2

حسام سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ http://WWW.NOTEFASLE.BLOGFA.COM

فوبیای غریبیه رفیق
این من می تونه من باشم یا ت وباشی / فرقی نداره/ مهم این هممون گیریم/
یه درد مشترک / دردی که دواش نه درس نه عاشقیت نه هیچ چیز دیگه الا خودت
فدایی داری رفیق

می خوام درمونش کنم ، هر جور شده . . .

دون ژوان چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:32 ب.ظ http://www.don-juan.blogsky.com

منم دلم برا جوونیام تنگیده. کتاب درخت زیبای من واسکونسلوس رو بخون. از آشناییت خوشحالم.

ممنون از راهنماییت واسه کتاب ، حتما دنبالش می گردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد